
داستان راندخت- داستان جهان هستی بهتر از من میدونه چی میخوام!!
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. من فرهمند هستم توراندخت و این ویس رو ضبط میکنم برای وبسایت randokht.com داستانهای راندخت هست و داستان، داستان خودمه؛ که اگر دقت کرده باشین، من توی استوریها و توی فیلمهای شال تقریبا طوسی، کمرنگ، کرمی همیشه با لباسام ست میکنم و من خیلی دوست دارم. ایشالله، در شیراز، یکی از عزیزان برای من کادو خریده، و همه چیز میاد، چون برای تولید محتوا خیلی سخته؛ چون وقتی میایم جلو دوربین، من قبلا واقعا درک میکردیم که هنرپیشهها و این سلبریتیها چقدر کارشون سخته، ست کردن لباس، رنگ، مو، حالت صورت و حس و حال خیلی مهمه فیلم بگیره. این شال، خیلی کار راهانداز بود؛ آچار فرانسه بود و من خیلی وقت، چند ماه، دنبال رنگهای دیگه این شال بودم که بگیرم؛ رنگ و دارم، مشکی دارم، که اگه دقت کرده باشین، اینا شادتری هم داشته باشه. خب، خیلی من دنبالش گشتم؛ هر روسری فروشی بود، من سر میزدم و ایشالله، پیدا نمیکردم؛ حتی بچهها، بازارم رفتن و پیدا نکردن؛ حتی تو شیراز هم. من بازدم فرستادم، گفتم: “یه رنگ دیگه از این برا من بگیر”؛ گفت: “ندارن.” تا یه چند روز پیش، برای تولید محتوا، گفت که یک کت خوشرنگی رو برو تهیه بکن؛ و من رفتم و اصلاً دیدم اون کته رو توی ذهنم نشونم داد که اصلاً چیه و چه رنگی باید باشه و چه مدلی.
رفتم مغازه و یه فروشگاه دیدم؛ اصلاً خودش بود؛ پوشیدم، اندازش بود، قیمتش مناسب بود؛ خریدم و گفتم. به من گفت که “سه رنگ از اون شاله رو برات آماده کردیم.” یه ندای درونی بود؛ من گفتم: “خب، حالا بریم ببینیم چی میشه.” باور کنید، مسیری که من همیشه دارم میام خونه، یعنی حداقل من هفتهای سه بار از این مسیر رد میشم، من هرگز این روسری ندیده بودم؛ روسری فروشی رو دیدم و رفتم؛ دیدم بسته است؛ چراغاش روشنه ولی بسته است.
مغازه بغلی، سوال کردم: “این رو سریع فروشیه هست؟” گفت: “اگه چراغش روشنه، آره، الان میاد.” من ایستادم با همسرم و مغازه اومد باز کرد؛ اومدم فیلمو نشون بدم، گفتم: “آقا، من دنبال یه روسری هستم که اینجوریه؛ اینجوریه؛ لبش طلاییه؛ سر نمیخوره.” داشتم توضیح میدادم؛ آقای نگاه به موبایل من کرد؛ دیدم ۶ رنگ اون شاله رو برای من گذاشت؛ همین نگاه کردم؛ گفتم: “مگه میشه همچین چیزی نیست؟” و من خب خیلی خوشحال شدم و دیگه تشکری کردم؛ زدم رو قلبم؛ گفتم: “مرسی که همیشه همراه من هستی، ای مربی من، ای استاد معنوی من، ای همراه من؛ که ما هممون یه راهنمایی درون داریم؛ که این راهنمای درون، اگه بشه اعتماد بکنید، خیلی کارا براتون میکنه؛ ولی به این راحتی نمیاد ما راهنمایی بکنه، چون ما خیلی اذیتش کردیم و خیلی ما راهنمایی کردیم و گوش نکردیم.”
من تو همین درگیر این بودم که میخواستم این شالها رو انتخاب کنم که چه رنگی انتخاب بکنم؛ اون کدی که خریده بودم تو ماشین بود و یه لحظه گفتم که… به من گفت: “خودت برو.” من گفتم: “اجازه بده خودم برم.” بعد گفت: “نه، خودم میرم.” بعد من این آقا هم بود؛ من گفتم: “پس بسم الله بگو، خانم؛ ماشین همینجا چی؟ بسم الله؛ چقدر ترسویی.” یعنی، به ۵ دقیقه نرسید؛ من دیدم همسرم اومد و خورده زمین، پاش زخمی، دستش زخمی؛ و گفتم: “چی شد؟” گفت: “هیچی.” من اومدم ماشینو بیارم؛ افتادم زمین، پام گیر کرد؛ به جدول افتادم تو جوب و این… مغازه بغلی اومد منو بلند کرد. بعد آقای به من گفت: “من دیدم که شما اول خودت میخواستی بری؛ گفتی ‘نرو’ و بعد گفتی ‘بسم الله بگو، شما چی درس میدی؟'” گفتم: “من شکرگزاری درس میدم (دوره شکرگزاری ۲۸ روزه) و کانال دارم و اینا.” گفت: “خیلی برای من این موضوع عجیب بود و خب، بخیر گذشت.” منظورم اینه که این اتفاق خیلی بدتر بود و اون لحظه، اون راهنمایی درون من گفت: “خودت برو اینو بیار.” و وقتی که جور نشد من برم، من با همون ‘بسم الله بگو’… در واقع، شدت انرژی اونو قطع کردم و خوشبختانه حالا اتفاقی نیفتاد؛ حالا یه آسیب کوچیکی بود و اومدیم خونه و خوب شدن.
ولی میخوام بگم که این راهنمای درون رو جدی بگیرید، بچهها؛ یه صدای بسیار آهستهای داره و به شما میگه و قشنگ راهنماییتون میکنه. و اینو من خودم حالا، بعد از سالها، حالا تجربه کردم تو بیماریهام، تو همه مسائل و هفت بعد زندگی، بسیار منو راهنمایی کرده که این کارو بکنیم یا این کارو نکنیم؛ اصلاً نرو، امروز نرو و بهش دیگه اعتماد دارم وقتی میگه “دیگه قبول دارم.” و همون لحظه، خیلی خدا رو شکر میکنم که من یه بسم الله گفتم و یه ارتعاش مثبت فرستادم و در واقع من جلوی اون اتفاق بدتر و شدت اون رو گرفتم. یعنی، منظورم اینه که به الهامات درونتون ایمان داشته باشید و اگر بتونید، یه چیزی رو میگه شما با طلب خیر و با بسم الله و با ارتعاش مثبت میتونید جلوی اون اتفاق بد رو بگیرید.
من خواستم اینو بیشتر هدفم این بود؛ انشاءالله که خریدم. خیلی خوشحالم؛ کتم خریدم؛ خیلی خوشحالم اون مغازه رو که پیدا کردم، خیلی خوشحالم؛ ولی نکته اصلی اینجا بود که همینجور که منو راهنمایی میکنه به سمت اون چیزی که من میخوام، حالا براش فرقی نمیکنه خواسته بزرگ یا خواسته کوچیک؛ ما چون فکر میکنیم مثلاً خواسته کوچیکه، دمدسته زودتر میرسیم؛ خواستی بزرگی زمان میبره تا که برای اون فرقی نمیکنه ما رو در مسیر قرار میده. و این مغازه رو من پیدا کردم؛ یعنی این فرایند خرید من و این اتفاقها از ۹ شب تا ۱۰ شب اتفاق افتاد.
و تجربه خیلی خوبی بود؛ گفتم اینو به عنوان یک داستان و یک تجربه و دستاورد براتون به اشتراک بزارم؛ شاید این اتفاقها و این الهامات برای شما باشه و شما براتون قابل تشخیص نباشه؛ اگر چیزی به شما میگه، انجام بدید؛ با حس خوب؛ فرقش با ذهن اینه که ذهن برای شما اضطراب و دلشور و نگرانی میاره، سرزنش؛ ولی این ندای قلب و الهام درونی به شما امید میده و انرژی میده که حرکت بکنید؛ نمیترسونه شما رو؛ فرقش اینه، اصلاً نمیگه “ولش کن.” حالا، نوع شبه: همه جا بسته است؛ میگه “پاشو، پاشو، ۹ شبه؛ حتی جمعه بود.” خب، “برو این خرید و بکن” و من برای تو اون شالها رو پیدا کردم؛ اون کتو باید تو بخری؛ و من فکر میکردم مثلاً شال توی همون جایی که کت میفروشن هست، در حالی که اصلاً جایی دیگری بود و من موفق شدم.
امیدوارم که این داستان به جانتان نشسته باشه و از شنیدنش لذت برده باشید. دوستتون دارم؛ در پناه.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.
داستان ششم راندخت، با صدای راندخت عزیز